هنوز از آسمان گلولهٔ آتش میبارد. زمستانها میروند و تابستانها جایشان را میگیرند. این چه خاکی است که سرد نمیشود؟ چه داغی است که روزها از پس روزِ دیگر میروند و لحظهای فراموش نمیشود؟ چه رنجی است که افسانههای این مرزِ غمزده هم تاب کشیدنش را ندارند؟ این چه ماتمی است؟ آسمان هنوز در خاطراتش […]